Get Mystery Box with random crypto!

Writer

टेलीग्राम चैनल का लोगो stories — Writer W
टेलीग्राम चैनल का लोगो stories — Writer
चैनल का पता: @stories
श्रेणियाँ: साहित्य
भाषा: हिंदी
ग्राहकों: 17.72K
चैनल से विवरण

The largest community of writers on Telegram!
Owner: @Liang_Zhuge

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


नवीनतम संदेश 2

2021-05-11 19:37:01 آن شب، خسته از کار برمي‌گشتم خانه، که وسط ميدان آزادي زنگ زد و بي سلام و عليک پرسيد کجايي؟
گفتم: آزادي...گفت: آزادي؟ گفتم دربندم! پرسيد: دربندِ؟ نفسم عميق شد و آرام گفتم چشمانت...!
وسط ميدان آزادي از صداي داد و بيدادش که دلم مي‌خواهَدَت همين الان، خنده‌ام گرفته بود و هيچ حرفي نمي‌زدم تا دلبري‌اش را ادامه دهد... تا خستگي‌ام را دَر کند... داد و بيدادش که تمام شد شروع کرد به خواندن... در صدايش پرندگان مهاجر در حال پرواز به ابتداي دريا بودند.
در صدايش دو ماهي مشغول لب بوسيدن با چشمان بسته بودند... در صدايش نيمه‌شب بود و موج و صخره‌اي که عشق بازي مي‌کردند. زير آواز که مي‌زد دلم مي‌رفت و در جغرافيايِ چشمانش گم مي‌شد...
وسط ميدان آزادي، دلم رفته بود و توان باز کردن چشم‌هايم را نداشتم... صداي بوق مي‌شنيدم صداي رهگذر مي‌شنيدم صداي فلان فلان شده مست است، مي‌شنيدم اما دلم نمي‌آمد چشمانم را باز کنم و تصويرش از مقابل پلک‌هاي بسته‌ام کنار برود.
در صدايش غرق بودم که دزدي نابلد موبايلم را زد و رفت. چه مورد سرقت قرار گرفتنِ شيريني!
دزد موبايل را زد و رفت و من به بيت بعدي فکر مي‌کردم که مي‌خواست بگويد «گوش کن با لب خاموش سخن مي‌گويم!
پاسخم گو به نگاهي که زبان من و توست...»
اي دزد نامرد بايست! تازه داشت صدايش اوج مي‌گرفت! تا چند ماه اين خاطره بين دوستانمان دست به دست مي‌شد و مي‌خنديديم. يک روز وسط هزار مشغله، گفتند مردي موتور سوار جلوي در منتظر شماست!
همان دزدِ نابلد بود... موتورش را خاموش کرد و سيگارش را روشن... دفترچه‌اي هم زير بغلش زده بود. قيافه‌اش به دزدها نمي‌خورد اما به عاشق‌ها چرا.
بعد از دزديدن تلفن همراه تمام پيام‌هايمان را خوانده بود... تمام پيام‌هايمان کلمه به کلمه!
دفترچه و گوشي را داد و بدون اينکه چيزي بگويد رفت. بعد از گرفتن موبايل ترس و دل‌شوره تمام جانم را گرفت! در اين گوشي تلفن همراه لعنتي حرف‌هايي ثبت شده بود، که جرأت نزديک شدن و رفتن به سمتش را نداشتم.
اما شب که شد ورق برگشت! تمام جانم طلب صدايش را داشت... تمام جانم طلب حرف‌هايي را داشت که تمام اين مدت هر لحظه و هر ثانيه با خودم مرور مي‌کردم.
بالاخره گوشي را برداشتم و با عرق سردي که روي صورتم نشسته بود تمام پيام‌هايمان را مو به مو خواندم... تمام آوازهاي ضبط شده‌اش را نفس به نفس گوش دادم... صداي آرام شب‌بخير گفتنش را گذاشته بودم روي تکرار اما اين شب به خير نمي‌شد.
او نبود
او رفته بود و من مانده بودم با خاطرات ثبت‌شده‌اي که پيدا شده بود
مانده بودم با دفترچه‌ي شعرِ دزدي که بعد از خواندن عاشقانه‌هايمان شاعر شده بود!
 
 #على_سلطانى
چيزهايى هست كه نميدانى
@aliii_soltaniiii
428 views16:37
ओपन / कमेंट
2021-04-30 00:24:51 #ادبیات

زخم‌ها هنوز منتظر بهانه‌اند که دوباره سر باز کنند. در کوچک‌ترین چیزها حسش می‌کنم، تصاویر دردناک گهگاهی فکرم را مشغول می‌کند امّا روندش ثابت شده: آغوشم را کمی به روی زندگی گشوده‌ام. دیگر در این فروبستگی نمی‌مانم، به غصه‌هایم مجال نمیدهم و می‌توانم در هوای آزاد تنفس کنم بدون احساس خفگی.
وقتی تصویری خطیر روانم را می‌خراشد دیگر ته دلم این غرش وحشتناک را حس نمی‌کنم. البته هنوز به شیرین کامی قبل نرسیده‌ام امّا احساس رهایی می‌کنم، انگار که هوایی تازه به ریه‌هایم می‌رسد. آه! بله! بهترم!

#آلبر_کامو
خطاب به عشق

@aliii_soltaniiii
3.6K views21:24
ओपन / कमेंट
2021-04-29 23:54:24 تغییر نگاه به زندگی باید از ذهن شروع شود..
یادمان باشد
سنگ‌ها نه خرده حسابی با پاهای لنگ دارند، نه قرار و مداری با پاهای سالم!
پس باورهای اشتباه را کنار بگذاریم..
هر سقوطی پایان کار نیست؛
باران را ببین
سقوط باران قشنگ‌ترین آغاز است
#استاد_شجريان
@aliii_soltaniiii
3.5K views20:54
ओपन / कमेंट
2021-04-29 23:53:58 خندیدن بزرگترین انتقامی است که
میتوان از زندگی گرفت
عاشق عاشقی باش
و دوست داشتن رادوست بدار
ازتنفر متنفر باش
و به مهربانی مهر بورز
با آشتی آشتی کن
وازجدایی جداباش
@aliii_soltaniiii
2.5K views20:53
ओपन / कमेंट
2021-04-29 23:53:40 تغییر کنید تا اطرافیان شما هم افراد دیگری شوند!
افرادی که در اطراف ما هستند به صورت اتفاقی در کنار ما قرار نگرفته‌اند بلکه به دلیل تشابه یا نقطه اشتراک خاصی جذب ما شده‌اند. بنابراين قبل اینکه در جستجوی تغییر در دیگران باشید باید به فکر تغییر خودتان باشید! رفتار دیگران با ما قبل اینکه به دیگران بستگی داشته باشد به نگاه خودمان به خود بستگی دارد!

#کارل_گوستاو_یونگ
@aliii_soltaniiii
2.1K views20:53
ओपन / कमेंट
2021-04-29 23:52:53 وقتی موانعی سد راهت میشن
تو مسیرت رو عوض کن تا به مقصدت برسی نه اینکه تصمیمت رو برای رسیدن
به اونجا عوض کنی

#زیگ_زیگلار
@aliii_soltaniiii
1.9K views20:52
ओपन / कमेंट
2021-04-29 23:51:55 بخوانیم و #بیندیشیم

تقريباً همه چى واسه آدما عادى ميشه
و حالا در ارتباطاتتون وقتى هميشه پر رنگ هستيد قدرتون دونسته نميشه!
شايد عجيب باشه ولى
آدما اينجورين و دوست دارن كه براى بودن و حضورتون تلاش كنند و وقتى زيادى حضور دارى ديگه برات اهميت و ارزش قبل را قائل نميشن!
آدما براى چيزى تلاش ميكنن
كه ترس از دست دادنش را دارن!
يا از يك زوايه ديگه براى چيزى تلاش ميكنند
كه اون را ندارند!
پس وقتى تو اين فرصت را به طرف مقابلت نميدى تا دلش برات تنگ بشه
در واقع فرصت دوست داشته شدن
و جذاب بودن را دارى از خودت دريغ ميكنى!
هميشه سعى كن به اندازه كافى حضور داشته باشى
نه اونقدر زياد كه دل را بزنى
نه اونقدر كم كه فراموش بشى
رعايت اين تعادل به تداوم يك ارتباط مثبت و سازنده كمك بيشترى ميكنه.

#سپهر_خدابنده
@aliii_soltaniiii
1.7K views20:51
ओपन / कमेंट
2021-04-29 23:51:04 کلام تو عصای معجزه گر تو است.
قدرت کلام آنقدر مهم و اثرگذار است که مارک تواین می گوید: “کلمه درست، عامل نیرومندی است.
اگر کلمات، کاملا به جا و درست استفاده شوند، با سرعت برق هم برجسم و هم بر ذهن انسان اثر می گذارند”
#اسکاول_شین
@aliii_soltaniiii
1.4K views20:51
ओपन / कमेंट
2021-04-29 23:50:05
#تصاوير_قصه‌گو
آنچه در درون آدم میماند، بی نهایت بیشتر از آن چیزیست که به صورت کلمات بیرون می آید.
#داستایوفسکی
@aliii_soltaniiii
1.2K views20:50
ओपन / कमेंट
2021-02-12 22:51:06 در انباري خانه‌ي مادر بزرگ، لابه‌لاي کتاب‌هاي قديمي و خاک خورده به دنبال رمان «چشمهايش» از بزرگ علوي بودم که مواجه شدم با نامه‌هايي پنهان شده لاي دفترچه‌اي قديمي...
نامه‌ي اول را برداشتم و باز کردم
خطي دخترانه‌ي همراه عطري کهنه و قديمي... بدون مقدمه در خط اول نوشته بود:
«ديشب خوابت را ديدم و امروز در ابتداي اولين نامه‌اي که برايت مي‌نويسم به وقت ساعت شش و چهل و پنج دقيقه‌ي صبح با دهاني نشسته مي‌بوسمت....»
 
حال عجيبي داشتند اين واژه‌ها، ردي از خاطرات در گذشته‌اي دور...
اما براي چه کسي بود و چرا اينجا لاي اين همه کتاب پنهان شده بود؟
راستش بعد از اتمام دانشگاه و بازگشتم از رشت توان ماندن در خانه را نداشتم و احساس خفگي مي‌کردم.
بازگشت که چه عرض کنم؟! تمام بهانه‌ي شعرهايم در چشمان زن کافه‌چي که وسط جنگل همراه پسر هفت ساله‌اش زندگي مي‌کرد جا مانده بود و هيچوقت نتوانسته بودم برايش بخوانم آن واژه‌هايي که پشت لب‌هايم پنهان بود.
در انباري را بستم و سيگارم را آتش زدم و به ديوار تکيه دادم و تمام نامه‌ها را يکي از پس از ديگري مي‌خواندم و براي اين همه احساس نفسم بند آمده بود.
تا به حال توصيف عشق را از نگاه يک زن نديده بودم، هيچ‌وقت فکر نمي‌کردم يک زن بتواند براي مردي که دوستش دارد اين گونه بي‌تاب باشد! که اينگونه با دقت و تمام توجه حالات رفتاري‌اش را زير نظر داشته باشد، بتواند اينگونه با عشق و ظرافت برايش بنويسد، از سبيل‌هاي کم‌پشت‌اش، از پيراهن چهارخانه‌اش، از دستي که در  موهايش مي‌برد، از عطر سرد و تلخش، از تن صدايش، از خطوطي که روي صورت مردانه‌اش نقش بسته و حتي از اخم و عصبانيتش اينگونه دل شوره بگيرد.
بعضي نامه‌ها را با تمام وجود بو مي‌کشيدم و باران را در ذهنم تصور مي‌کردم... باران... پايان تمام نامه‌هايش، يک جمله‌ي تکراري نوشته بود!
«آخرين برگ سفرنامه‌ي باران اين است... که زمين چرکين است»
به اين جمله که در پايان نامه‌هايش مي‌رسيدم، به ياد باران‌هاي پراکنده‌ي رشت و درياي مه‌آلود و آن کافه‌ي وسط جنگلِ ماه منير که شش سال از من بزرگتر بود، سيگار ديگري روشن مي‌کردم و خاطرات را پک سنگين مي‌زدم.
اما باران چه کسي بود که نامه‌هايش، من را از من گرفته بود و در جغرافياي شيرين عاشقانه‌هايش پرسه مي‌زدم.
عجيب که نام گيرنده هم در هيچ کدام از نامه‌ها گفته نشده بود، نامه‌هايي که نه گيرنده‌اي داشت نه فرستنده!
رسيدم به آخرين نامه،
واژه‌ها حال شوريده‌اي داشتند... مشغول خواندن بودم که زنگ خانه‌ي مادر بزرگ به صدا در آمد! رفتم و درب را باز کردم.
پيک موتوري از طرف دانشکده‌اي که مادربزرگ سالها پيش در آن ادبيات تدريس مي‌کرد، بسته‌اي آورده بود. بسته را گرفتم و در بين راه روي بسته را خواندم و به مادربزرگ که در بالکن ايستاده بود گفتم:
«مامان فروغ فکر کنم اسمت رو روي پاکت اشتباه نوشتن!»
نگاه انتظار آلودش را از کوچه گرفت و نگاهم کرد و گفت!
«درسته جانم!
اسمم توي شناسنامه بارانه...»
قلبم ريخت... باران؟
با چشماني خيره پاکت را دستش دادم و بازگشتم به انباري تا ادامه‌ي آخرين نامه را بخوانم...
خطي دخترانه، همراه عطري کهنه و قديمي... در پايان آخرين نامه نوشته بود:
نامه‌هايي که برايت نوشتم هيچ‌وقت به دستت نخواهد رسيد.
امروز هم به رسم هر روز به لاله‌زار آمدم تا هنگامي که پشت درب مغازه‌ات ايستاده‌اي و دستت را در جيب جليقه‌ات گذاشته‌اي و سيگار مي‌کشي و موسيقي فرانسوي زير لب زمزمه مي‌کني... خوب ببينمت و بروم لاي جزوات فيزيک برايت شعر بنويسم و خاطراتي که با تو رقم نمي‌خورد را در نامه‌ي بعدي با واژه‌ها برقصم.
آمدم... از هميشه با ذوق‌تر آمدم!
اما کرکره‌ي مغازه‌ات پايين بود. 
گفتند شبانه بارو بنديل بسته و رفته‌اي...
راست مي‌گفتند تو رفته بودي،
براي هميشه...
رفته بودي که بهانه‌ي شعرهايم باشي...
 
#علی_سلطانی
چیزهایی هست که نمیدانی
@aliii_soltaniiii
22.5K views19:51
ओपन / कमेंट