Get Mystery Box with random crypto!

در انباري خانه‌ي مادر بزرگ، لابه‌لاي کتاب‌هاي قديمي و خاک خورد | Writer

در انباري خانه‌ي مادر بزرگ، لابه‌لاي کتاب‌هاي قديمي و خاک خورده به دنبال رمان «چشمهايش» از بزرگ علوي بودم که مواجه شدم با نامه‌هايي پنهان شده لاي دفترچه‌اي قديمي...
نامه‌ي اول را برداشتم و باز کردم
خطي دخترانه‌ي همراه عطري کهنه و قديمي... بدون مقدمه در خط اول نوشته بود:
«ديشب خوابت را ديدم و امروز در ابتداي اولين نامه‌اي که برايت مي‌نويسم به وقت ساعت شش و چهل و پنج دقيقه‌ي صبح با دهاني نشسته مي‌بوسمت....»
 
حال عجيبي داشتند اين واژه‌ها، ردي از خاطرات در گذشته‌اي دور...
اما براي چه کسي بود و چرا اينجا لاي اين همه کتاب پنهان شده بود؟
راستش بعد از اتمام دانشگاه و بازگشتم از رشت توان ماندن در خانه را نداشتم و احساس خفگي مي‌کردم.
بازگشت که چه عرض کنم؟! تمام بهانه‌ي شعرهايم در چشمان زن کافه‌چي که وسط جنگل همراه پسر هفت ساله‌اش زندگي مي‌کرد جا مانده بود و هيچوقت نتوانسته بودم برايش بخوانم آن واژه‌هايي که پشت لب‌هايم پنهان بود.
در انباري را بستم و سيگارم را آتش زدم و به ديوار تکيه دادم و تمام نامه‌ها را يکي از پس از ديگري مي‌خواندم و براي اين همه احساس نفسم بند آمده بود.
تا به حال توصيف عشق را از نگاه يک زن نديده بودم، هيچ‌وقت فکر نمي‌کردم يک زن بتواند براي مردي که دوستش دارد اين گونه بي‌تاب باشد! که اينگونه با دقت و تمام توجه حالات رفتاري‌اش را زير نظر داشته باشد، بتواند اينگونه با عشق و ظرافت برايش بنويسد، از سبيل‌هاي کم‌پشت‌اش، از پيراهن چهارخانه‌اش، از دستي که در  موهايش مي‌برد، از عطر سرد و تلخش، از تن صدايش، از خطوطي که روي صورت مردانه‌اش نقش بسته و حتي از اخم و عصبانيتش اينگونه دل شوره بگيرد.
بعضي نامه‌ها را با تمام وجود بو مي‌کشيدم و باران را در ذهنم تصور مي‌کردم... باران... پايان تمام نامه‌هايش، يک جمله‌ي تکراري نوشته بود!
«آخرين برگ سفرنامه‌ي باران اين است... که زمين چرکين است»
به اين جمله که در پايان نامه‌هايش مي‌رسيدم، به ياد باران‌هاي پراکنده‌ي رشت و درياي مه‌آلود و آن کافه‌ي وسط جنگلِ ماه منير که شش سال از من بزرگتر بود، سيگار ديگري روشن مي‌کردم و خاطرات را پک سنگين مي‌زدم.
اما باران چه کسي بود که نامه‌هايش، من را از من گرفته بود و در جغرافياي شيرين عاشقانه‌هايش پرسه مي‌زدم.
عجيب که نام گيرنده هم در هيچ کدام از نامه‌ها گفته نشده بود، نامه‌هايي که نه گيرنده‌اي داشت نه فرستنده!
رسيدم به آخرين نامه،
واژه‌ها حال شوريده‌اي داشتند... مشغول خواندن بودم که زنگ خانه‌ي مادر بزرگ به صدا در آمد! رفتم و درب را باز کردم.
پيک موتوري از طرف دانشکده‌اي که مادربزرگ سالها پيش در آن ادبيات تدريس مي‌کرد، بسته‌اي آورده بود. بسته را گرفتم و در بين راه روي بسته را خواندم و به مادربزرگ که در بالکن ايستاده بود گفتم:
«مامان فروغ فکر کنم اسمت رو روي پاکت اشتباه نوشتن!»
نگاه انتظار آلودش را از کوچه گرفت و نگاهم کرد و گفت!
«درسته جانم!
اسمم توي شناسنامه بارانه...»
قلبم ريخت... باران؟
با چشماني خيره پاکت را دستش دادم و بازگشتم به انباري تا ادامه‌ي آخرين نامه را بخوانم...
خطي دخترانه، همراه عطري کهنه و قديمي... در پايان آخرين نامه نوشته بود:
نامه‌هايي که برايت نوشتم هيچ‌وقت به دستت نخواهد رسيد.
امروز هم به رسم هر روز به لاله‌زار آمدم تا هنگامي که پشت درب مغازه‌ات ايستاده‌اي و دستت را در جيب جليقه‌ات گذاشته‌اي و سيگار مي‌کشي و موسيقي فرانسوي زير لب زمزمه مي‌کني... خوب ببينمت و بروم لاي جزوات فيزيک برايت شعر بنويسم و خاطراتي که با تو رقم نمي‌خورد را در نامه‌ي بعدي با واژه‌ها برقصم.
آمدم... از هميشه با ذوق‌تر آمدم!
اما کرکره‌ي مغازه‌ات پايين بود. 
گفتند شبانه بارو بنديل بسته و رفته‌اي...
راست مي‌گفتند تو رفته بودي،
براي هميشه...
رفته بودي که بهانه‌ي شعرهايم باشي...
 
#علی_سلطانی
چیزهایی هست که نمیدانی
@aliii_soltaniiii