Get Mystery Box with random crypto!

همه‌چيز از يک اتفاق ساده شروع شد! من در ايستگاه مترو نشسته بود | Writer

همه‌چيز از يک اتفاق ساده شروع شد!
من در ايستگاه مترو نشسته بودم تا با قطار بعدي بروم سراغ زندگي تکراري‌ام! که ناگهان صداي خفه و آرامي که کمي هم خنگ به نظر مي‌رسيد گفت: ببخشيد آقا! من گيج شده‌ام و نمي‌دانم بايد سوار کدام قطار شوم.
راست مي‌گفت بيچاره، گيج شده و راه را گم کرده بود.
گفتم هم مسيريم با من بيا.
ديگر شانه به شانه‌ام مي‌آمد که راه را گم نکند! شانه به شانه‌ي کسي تا به آن روز راه نرفته بودم. قدش يک هوا از من كوتاه‌تر بود، حس جاذبه داشت پدر سوخته و هي دلم مي‌خواست دست ببرم لاي موهايش!
اين دست بردن لاي مو را خيلي ديده بودم بين دختر پسرهايي که کنج در قطار مي‌ايستند! به گوشه‌ي مژه‌هايش که نگاه مي‌کردم دلم مي‌ريخت.
اي کاش حرف مي‌زد. صدايش بغل کردني بود!
آن روز با بقيه‌ي روزهايي که هندزفري مي‌گذاشتم توي گوشم و خيره مي‌شدم به کنجي فرق کرده بود. مسير طولاني هر روز داشت مثل يک چشم بر هم زدن مي‌گذشت و هي هر لحظه بيشتر دلم مي‌خواست سر حرف را باز کنم. اما من مال اين حرف‌ها نبودم و از کودکي به وقت خواستن چيزي لال مي‌شدم و ترجيح مي‌دادم همه‌چيز يکنواخت باقي بماند.
اما اين بار بايد يک غلطي مي‌کردم و حرف دلم را زدم.
گفتم: خانوم من مي‌خواهم بيشتر ببينمتان! راستش امروز اين مسير تکراري با وجود شما لذت‌بخش شده بود... فقط مي‌خواهم کمي بيشتر ببينمتان!
قبول کرد... با همان صداي خفه و آرامش قبول کرد. قرار بود کمي بيشتر همديگر را ببينيم اما ديگر کار به جايي رسيد که ميان شلوغي و ازدحام جز چشم‌هايمان که خيره بودند به هم هيچ‌کس را نمي‌ديدم!
دنياي تکراري‌ام رنگي شده بود. صبح با قربان صدقه رفتن بيدار مي‌شديم و شب را دور از هم ولي با هم به ثانيه مي‌خوابيديم.
اول قرار بود کمي بيشتر ببينمش اما ديگر جز او کسي را نمي‌ديدم! قرار بود کمي بيشتر ببينمش اما آنقدر ديدمش که تکراري شدم. آنقدر زيادي بودم، که دلش را زدم. که ديگر تصميم گرفتيم همديگر را نبينيم.
روزي هزار بار به خودم لعنت مي‌گفتم، که چرا لال نشدم که دنياي يکنواختم ادامه پيدا کند. حالا ديگر تمام مسيرها از تکراري بودن در آمده بود و بوي خاطره گرفته بود... حالا ديگر حال نبود، يکنواخت نبود که بدتر بود که گذشته بود و زندگي با يک مشت حادثه‌ي جا مانده در مسير. زندگي با صدايي خفه و آرام!
عزيزم راستش را اگر بخواهي امروز در ايستگاه مترو يک نفر را ديدم که چشمانش عجيب شبيه چشمان تو بود و صدايش خفه و آرام. حالا ساعت‌هاست هر چه اين ايستگاه‌ها را بالا و پايين مي‌روم راهم را پيدا نمي‌کنم!
به ياد داري که گيج شده بودي و کمکت کردم؟
گيج شده‌ام، گنگ شده‌ام، گم شده‌ام
کمکم مي‌کني؟!
 #على_سلطانى
چيزهايى هست كه نميدانى
@aliii_soltaniiii