Get Mystery Box with random crypto!

Writer

टेलीग्राम चैनल का लोगो stories — Writer W
टेलीग्राम चैनल का लोगो stories — Writer
चैनल का पता: @stories
श्रेणियाँ: साहित्य
भाषा: हिंदी
ग्राहकों: 17.72K
चैनल से विवरण

The largest community of writers on Telegram!
Owner: @Liang_Zhuge

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


नवीनतम संदेश

2021-05-28 23:45:39 آن هنگام که در تلاشی تا همه چیز را در کنترل خویشتن در آوری، 
نخواهی توانست از هیچ چیز لذت ببری......
آسوده باش،نفس بکش، 
رها کن،و فقط زندگی کن.....
@aliii_soltaniiii
181 views20:45
ओपन / कमेंट
2021-05-28 23:45:11 تو را باید کمی بیشتر دوست داشت
کمی بیشتر از یک همراه
کمی بیشتر از یک همسفر
کمی بیشتر از یک آشنای ناشناس!
تو را باید...
اندازه تمام دلشوره هایت
اندازه اعتماد کردنت
تو را باید با تمام حرف هایی که در چشمانت موج میزند
با تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشت
تو را باید همانند یک هوای ابری
یک شب بارانی
یک آهنگ قدیمی
یک شعر تمام نشدنی
همانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه ی فرانسوی
همانند یک آواره ی عاشق دوست داشت!
تو را باید هنگامی که موهایت را تاب میدهی
هنگامی که پشت پنجره ی اتاقِ خاطرات ات...
چشم میدوزی به برگ هایِ روانِ پاییز
هنگامی که دیوار شب را با سکوت ات میشکنی
هنگامی که آغوشی میخواهی از جنس آرامش
تو را باید فراتر از لمسِ تَن ات دوست داشت
فراتر از اختلالات هورمونی!
برای دوست داشتنت باید غرور را رها کرد!


روز زن

#علی_سلطانی

@aliii_soltaniiii
180 views20:45
ओपन / कमेंट
2021-05-28 23:40:40 انسان های بزرگ از خودشان توقع دارند و انسان های کوچک از دیگران....اگر کسی خوبی‌های تو را فراموش کرد ، تو خوب بودن را فراموش نکن...

@aliii_soltaniiii
98 views20:40
ओपन / कमेंट
2021-05-28 23:38:59 اگر بخواهی به هر چیزی که به تو گفته می‌شود واکنشی عاطفی نشان بدهی، به رنج بردن ادامه خواهی داد.
قدرت حقیقی در عقب رفتن و مشاهده‌گر بودن است. قدرت در خودداری است. اگر اجازه بدهی کلماتِ دیگران تو را کنترل کند، هرچیز دیگری هم تو را زیر سلطه خواهد گرفت.
@aliii_soltaniiii
94 views20:38
ओपन / कमेंट
2021-05-28 23:38:35 ‏زندگی مثل نقاشی کردن است
خطوط را با امید بکش
اشتباهات را با آرامش پاک کن
قلم مو را در صبر غوطه ور..
و با عشق، زندگی را رنگ بزن
@aliii_soltaniiii
93 views20:38
ओपन / कमेंट
2021-05-28 23:37:31 اوايل که ساختمان رو‌به‌رويي را تخريب مي‌کردند دلم گرفت و ناراحت بودم که چرا بايد دقيقاً پنجره‌ي اتاق من رو به چنين تصويري باز شود؟!
من بايد يک رمان عاطفي را تا يک ماه ديگر تحويل مي‌دادم و اين تصوير تخريب، فضاي ذهني‌ام را بر هم مي‌ريخت! اما کم کم با آمدن اين کارگر ساختماني، ديگر عادت کرده بودم قبل از نوشتن چند دقيقه نگاهش کنم. دروغ چرا شخصيت اصلي داستانم، داشت شبيه‌اش مي‌شد!
از بقيه زودتر مي‌آمد! کفش‌هايش هميشه واکس داشت و پيراهن و شلوارش خط اتو! حتي لباس کارش هم مرتب بود!
هر روز بعد از ناهار، زير درخت مي‌نشست و سيگاري روشن مي‌کرد و مشغول حرف زدن با تلفن مي‌شد. نمي‌دانم چه کسي پشت خط بود اما به محض اينکه جواب مي‌داد بدون اينکه حرفي بزند لبخند مي‌زد، از اين خنده‌هايي که وقتي آدم حالش خوب مي‌شود روي لب‌هايش مي‌نشيند، حتي سيبيل‌هايش هم مي‌خنديد!
گاهي ميان حرف‌هايش چشمانش را مي‌بست و کام سيگارش سنگين مي‌شد، با لب‌خواني فهميده بودم تکه کلامش چيست... چشمانش را که مي‌بست مي‌گفت: جان مني!
بعدازظهرها زودتر از همه آماده مي‌شد و مي‌رفت. چند باري هم ديده بودم از گل‌فروشي سر کوچه نرگس خريده بود! هر روز حواسم را پرت خودش مي‌کرد اما اصلاً دوست نداشتم با او حرف بزنم، گاهي حيف است ساخته‌ي تصوير ذهنت را با واقعيت آدم‌ها عوض کني، مي‌خواستم همان‌گونه که هست در ذهنم بماند، يک تصوير تمام نشدني!
يک روز صبح که مثل هميشه با فنجان قهوه در دست، از پشت پنجره انتظارش را مي‌کشيدم خبري ازش نشد. سه روز هم به همين ترتيب گذشت و نيامد! تصميم گرفتم امروز هم اگر نيامد بروم و سراغش را از کارگران بگيرم.
تا هشت و رب منتظر ماندم، رفتم دم در، تا در را باز کردم دقيقاً از مقابلم رد شد. بوي سيگار لباسش خيلي کهنه بود!
برگشتم بالا! دوباره مشغول نگاه کردنش شدم.
کفش‌هايش هيچ واکسي نداشت و لباسش هم نامرتب، با موهايي بر‌هم ريخته! گفتم: لابد خواب مانده! اما داشتم خودم را گول مي‌زدم، من اين کار را دوست دارم! ساعت يک بعدازظهر شد و منتظر بودم بيايد زير درخت و سيگار و تلفن و جان مني!!
آمد زير درخت، سيگار را هم روشن کرد اما... اما گوشي را گذاشته بود روي زمين و زل زده بود به صفحه‌اش و آب دهانش را به سختي قورت مي‌داد.
چند روزي گذشت.. دير مي‌آمد و دير مي‌رفت، بي‌حوصله و پرخاشگر و بد تيپ هم شده بود.
يک هفته مانده بود به تحويل رمان، نشسته بودم به قهوه يخ کرده‌ام نگاه مي‌کردم و جواب تلفن مدير انتشارات را نمي‌دادم که يکدفعه صداي مهيبي از کوچه به گوشم رسيد، انگار چيزي از بالاي ساختمان افتاد
با دل‌شوره و پاهاي کرخت به سمت پنچره دويدم اما فقط يک کيسه‌ي سيمان بود!
برگشتم و در حالي که قهوه يخ کرده را در سينک ظرفشويي مي‌ريختم به اين فکر مي‌کردم که لازم نيست بلايي سر خودش بياورد همين‌که دو هفته است هنگام بازگشت از سرکار سمت گل‌فروشي نرفته و نرگس نخريده، خودش يک جور مردن است!
 
 #علی_سلطانی
چیزهایی هست که نمیدانی
@aliii_soltaniiii
92 views20:37
ओपन / कमेंट
2021-05-28 23:35:11 خودت رو بپذیر، خودت رو دوست داشته باش؛ و به حرکتت ادامه بده.
اگر میخوای پرواز کنی، باید آنچه که سنگینت می کنه رو رها کنی.
@aliii_soltaniiii
63 views20:35
ओपन / कमेंट
2021-05-28 23:30:37 بخوانيم و #بينديشيم

یکی تو بیست و سه سالگی ازدواج می‌کنه و اولین بچه شو ده سال بعد به دنیا میاره، اون یکی بیست و نه سالگی ازدواج می‌کنه و اولین بچه شو سال بعدش به دنیا میاره
یکی بیست و پنج سالگی فارغ التحصیل می‌شه ولی پنج سال بعدش کار پیدا می‌کنه، اون یکی بیست و نه سالگی مدرکشو می‌گیره و بلافاصله کار مورد علاقه شو پیدا می‌کنه
یکی سی سالگی رئیس شرکت می‌شه و در چهل سالگی فوت می‌کنه، اون یکی چهل و پنج سالگی رئیس شرکت می‌شه و تا نود سالگی عمر می‌کنه.
"تو نه از بقیه جلوتری نه عقب‌تر"
"تو توی زمان خودت زندگی می‌کنی“
پس آروم باش، از زندگی لذت ببر و خودت را با دیگری مقایسه نکن!

#سامان_رضایی
@aliii_soltaniiii
60 views20:30
ओपन / कमेंट
2021-05-11 19:40:00 همه‌چيز از يک اتفاق ساده شروع شد!
من در ايستگاه مترو نشسته بودم تا با قطار بعدي بروم سراغ زندگي تکراري‌ام! که ناگهان صداي خفه و آرامي که کمي هم خنگ به نظر مي‌رسيد گفت: ببخشيد آقا! من گيج شده‌ام و نمي‌دانم بايد سوار کدام قطار شوم.
راست مي‌گفت بيچاره، گيج شده و راه را گم کرده بود.
گفتم هم مسيريم با من بيا.
ديگر شانه به شانه‌ام مي‌آمد که راه را گم نکند! شانه به شانه‌ي کسي تا به آن روز راه نرفته بودم. قدش يک هوا از من كوتاه‌تر بود، حس جاذبه داشت پدر سوخته و هي دلم مي‌خواست دست ببرم لاي موهايش!
اين دست بردن لاي مو را خيلي ديده بودم بين دختر پسرهايي که کنج در قطار مي‌ايستند! به گوشه‌ي مژه‌هايش که نگاه مي‌کردم دلم مي‌ريخت.
اي کاش حرف مي‌زد. صدايش بغل کردني بود!
آن روز با بقيه‌ي روزهايي که هندزفري مي‌گذاشتم توي گوشم و خيره مي‌شدم به کنجي فرق کرده بود. مسير طولاني هر روز داشت مثل يک چشم بر هم زدن مي‌گذشت و هي هر لحظه بيشتر دلم مي‌خواست سر حرف را باز کنم. اما من مال اين حرف‌ها نبودم و از کودکي به وقت خواستن چيزي لال مي‌شدم و ترجيح مي‌دادم همه‌چيز يکنواخت باقي بماند.
اما اين بار بايد يک غلطي مي‌کردم و حرف دلم را زدم.
گفتم: خانوم من مي‌خواهم بيشتر ببينمتان! راستش امروز اين مسير تکراري با وجود شما لذت‌بخش شده بود... فقط مي‌خواهم کمي بيشتر ببينمتان!
قبول کرد... با همان صداي خفه و آرامش قبول کرد. قرار بود کمي بيشتر همديگر را ببينيم اما ديگر کار به جايي رسيد که ميان شلوغي و ازدحام جز چشم‌هايمان که خيره بودند به هم هيچ‌کس را نمي‌ديدم!
دنياي تکراري‌ام رنگي شده بود. صبح با قربان صدقه رفتن بيدار مي‌شديم و شب را دور از هم ولي با هم به ثانيه مي‌خوابيديم.
اول قرار بود کمي بيشتر ببينمش اما ديگر جز او کسي را نمي‌ديدم! قرار بود کمي بيشتر ببينمش اما آنقدر ديدمش که تکراري شدم. آنقدر زيادي بودم، که دلش را زدم. که ديگر تصميم گرفتيم همديگر را نبينيم.
روزي هزار بار به خودم لعنت مي‌گفتم، که چرا لال نشدم که دنياي يکنواختم ادامه پيدا کند. حالا ديگر تمام مسيرها از تکراري بودن در آمده بود و بوي خاطره گرفته بود... حالا ديگر حال نبود، يکنواخت نبود که بدتر بود که گذشته بود و زندگي با يک مشت حادثه‌ي جا مانده در مسير. زندگي با صدايي خفه و آرام!
عزيزم راستش را اگر بخواهي امروز در ايستگاه مترو يک نفر را ديدم که چشمانش عجيب شبيه چشمان تو بود و صدايش خفه و آرام. حالا ساعت‌هاست هر چه اين ايستگاه‌ها را بالا و پايين مي‌روم راهم را پيدا نمي‌کنم!
به ياد داري که گيج شده بودي و کمکت کردم؟
گيج شده‌ام، گنگ شده‌ام، گم شده‌ام
کمکم مي‌کني؟!
 #على_سلطانى
چيزهايى هست كه نميدانى
@aliii_soltaniiii
643 views16:40
ओपन / कमेंट
2021-05-11 19:37:28 یک دانه بدون هیچ صدایی رشد می کند اما یک درخت با صدای مهیبی سقوط می کند.
ویرانی باصدا و خلق کردن بدون صداست.
در سکوت رشد کن...!

#الهی_قمشه_ایی
@aliii_soltaniiii
432 views16:37
ओपन / कमेंट